در می گذرد عمر، مگر ساعت مستی
شک می کنم از لحظه ی دوریت، به هستی
این دست همان است که یک روز فشردی
این عهد شکستی به همان دست که بستی
می ترسم از این بر سر بام آمدن تو
رایج بشود مذهب خورشید پرستی
در وصف رخت قافیه در دسترسم نیست
شرمنده از این قافیه های دم دستی
در سینه ی تو می تپد امروز دل من
این قـ لـ ب همان است که آن روز شکستی
پی نوشت:
غزلی ست در جهت ترویج فرهنگ نیکوی اهدای عضو !
و در غیاب شما ، آفتاب زندانی
جسارت است ولی یک سوال می پرسم
چقدر در پس پرده حضور پنهانی ؟
ببین برای شما جمعه ندبه می خوانند
نوادگان زمین خسته از پریشانی
چه وقت میرسد آقا نگاهتان باشد
برای شب زدگان آیت غزل خوانی ؟
چرا نمی رسی ای منتقم ببین امروز
به نیزه ها شده قرآن به دست شیطانی
دوباره پنجره ها ، زل زدن به غربت شهر
در انتظار شما ای طلوع پایانی